دل شکسته....

سکوت کوچه هاي تار جانم، گريه مي خواهد

تمام بند بند استخوانم گريه مي خواهد

بيا اي ابر باران زا، ميان شعرهاي من

که بغض آشناي آسمان گريه مي خواهد

بهاري کن مرا جانا، که من پابند پاييزيم

و آهنگ غزلهاي جوانم گريه مي خواهد

چنان دق کرده احساسم ميان شعر تنهايي

که حتي گريه هاي بي امانم، گريه مي خواهد

 

نوشته شده در شنبه 9 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 15:1 توسط مونا| |


وقتی خورشید غروب می کنه وقتی دلتنگی میاد غمی میاد که اسمش رویاست رویای من جای تو خالیست


اما دیگه نیستی و من با خاطره نگاهت لحظات را به مردن سپری می کنم

نوشته شده در شنبه 9 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 1:12 توسط مونا| |

★گریه کن گریه قشنگه گریه سهم دل تنگه


گریه کن گریه غروبه مرهم این راه دوره★


★سر بده آواز هق‎هق خالی کن دلی که تنگه


گریه کن گریه قشنگه گریه قشنگه★


★گریه سهم دل تنگه گریه کن گریه قشنگه


بزا پروانه احساس دلتو بغل بگیره★


★بغض کهنه‎رو رها کن تا دلت نفس بگیره


نکنه تنها بمونی دل به غصه‎ها بدوزی★


★تو بشی مثل ستاره تو دل شبا بسوزی


گریه کن گریه قشنگه گریه سهم دل تنگه★


★گریه کن گریه قشنگه گریه سهم دل تنگه


گریه کن گریه غروبه مرهم این راه دوره★


★سر بده آواز هق‎هق خالی کن دلی که تنگه


گریه کن گریه قشنگه گریه قشنگه★


★گریه سهم دل تنگه گریه کن گریه قشنگه


گریه قشنگه قشنگه  قشنگه قشنگه ★

نوشته شده در شنبه 9 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 1:9 توسط مونا| |


اسمش نه عشق است نه علاقه نه حتی عادت!

حماقت محض است دلتنك كسی باشی كه دلش باتونیست...

نوشته شده در جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 23:51 توسط مونا| |

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.

لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.

در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد،

خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.

مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و

در همان نقطه مجدداً زمین خورد!

او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش

را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.

در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.

مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))،

از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.

مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد

ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست

در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.

مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.

مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود.

مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.

مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد.

شیطان در ادامه توضیح می دهد:

((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.))

وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید،

خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم

و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید.

به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر

باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید.

بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم


نوشته شده در سه شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 11:45 توسط مونا| |

دختري با ظاهري ساده از خيابان مي گذشت
كه پسري در پياده رو به او گفت:
«چطوري سبيلو ؟»
دختر خونسرد، تبسمي كرد و جواب داد:
« وقتي تو ابرو بر مي داري ، مو رنگ مي كني و گوشواره ميندازي، من سبيل مي ذارم تا جامعه ، احساس كمبود مرد نداشته باشه :)))

نوشته شده در سه شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 11:43 توسط مونا| |


 

 

  اینجا زمین است ، زمین گرد است

 

 

  تویی که مرا دور زدی... فردا به خودم خواهی رسید!!!

 

 

 

 

  حال و روزت دیدنیست ...


نوشته شده در پنج شنبه 28 فروردين 1391برچسب:,ساعت 17:43 توسط مونا| |

سیرم از زندگی و از همه کس دلگیرم

 

آخر از این همه دلگیری و غم می میرم

 

 پرم از رنج و شکستن، ‌دل خوش سیری چند ؟

 

دیگر از آمد و رفت نفسم هم سیرم

 


هر که آمد، دل تنهای مرا زخمی کرد

 

بی سبب نیست که روی از همه کس می گیرم

 


تلخی زخم زبان و غم بی مهری ها

 

اینچنین کرده در آیینة هستی پیرم

 


بس که تنهایم و بی همنفس و بی همراه

 

روزگاریست که چون سایة بی تصویرم

 


دلم آنقدر گرفته است، خدا می داند

 

دیگر از دست دلم هم به خدا دلگیرم

نوشته شده در پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:,ساعت 17:23 توسط مونا| |

اگر روزی تهدیدت کردند،

                     بدان در برابرت ناتوانند!

اگر روزی خیانت دیدی،

                    بدان قیمتت بالاست!

اگر روزی ترکت کردند،

                 بدان با تو بودن لیاقت می خواهد

نوشته شده در چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:,ساعت 14:26 توسط مونا| |

کاش در دنیا سه چیز وجود نداشت :

غرور ، عشق ، دروغ

اونوقت کسی از روی غرور برای عشق دروغ نمی گفت

نوشته شده در چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:,ساعت 1:41 توسط مونا| |

نگاهم کرد پنداشتم دوستم دارد.

نگاهم کرد در نگاهش هزاران شوق عشق را خواندم.

نگاهم کرد دل به او بستم.

نگاهم کرد...

اما بعدها فهمیدم فقط نگاه میکرد...!!

نوشته شده در چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:,ساعت 1:38 توسط مونا| |

چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید...

چرا نگاه هایت آنقدر غمگین است؟

چرا لبخندهایت آنقدر تلخ و بیرنگ است؟

اما افسوس

اما افسوس که هیچ کس نبود ...

همیشه من بودم و من و تنهایی پر از خاطره ...

آری با تو هستم! .....

با تویی که از کنارم گذشتی و حتی یک بار هم نپرسیدی چرا چشمهایم همیشه باران است...


نوشته شده در سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:,ساعت 1:58 توسط مونا| |

دلم گرفته است

                                به کدامین دلیل مبهم؟

                           دل تنگی همیشه ماندنی است

                                من می مانم و دل من

                               من می مانم و یاد دل تو

                             می دانم می دانم رفتنت را

                           به کدامین گناه تکرار می شود

                        حلقه ی بی قراری نیاز عشق تنهایی

                                      راه فرار چیست؟

                                 ماندنی کیست؟ چیست؟

                                 شک و تردید پایانی ندارد

                                خستگی ها ارامی ندارد

                       همه و همه و همه به خود می نگرند

                      گم شده ام در پس لبخند همیشگی ام

                          مهربانی لکه ایست خشک شده

                  امنیت گم شده خود را در کدامین تقدس بجویم؟

                          انتها کجاست؟ سر اغاز کجاست؟

                                 از سردرگمی خسته ام

                                      جواب کجاست؟

نوشته شده در دو شنبه 17 فروردين 1391برچسب:,ساعت 16:22 توسط مونا| |

شب دلشکسته ها امشبه

گریه های بی صدا امشبه

شب بی سپیده شب بی سحر

هوای غریبی شب دربدر

شب بی ستاره دل پاره پاره

غمای دوباره هوای منه

شبی از غریبی که غم حجله بسته

شب شب شکسته شبای منه

شب دلشکسته ها امشبه

((( گریه های بی صدا امشبه ))) غلط

((( شور و حال خسته ها امشبه ))) صحیح

یه بغض و هراسه یه زخمۀ درده

غمی سینه سوزه ببینین چه کرده

مرا تو کشیدی به دار زمونه

می دونی که دنیا چه نامهربونه

تو خاکسترم را ببر تا نمونه

شبای غریبی چه بی آشیونه

غریبی و غربت دو یار زمونه

بدون توی دنیا همین سهممونه


شب بی سپیده شب بی سحر

هوای غریبی شب دربدر

شب بی ستاره دل پاره پاره

غمای دوباره هوای منه

شبی از غریبی که غم حجله بسته

شب شب شکسته شبای منه

شب دلشکسته ها امشبه

نوشته شده در دو شنبه 20 فروردين 1391برچسب:,ساعت 21:54 توسط مونا| |

عید شد و  روی کاغذ یه سال گذشت

ولی انگار همین دیروز بود...

که رفت...

رفت...

رفت..

و من احساس میکنمش

و دلم ارام نمیگیرد...

خیانتش را..

پس چرا..

خدا...

نوشته شده در جمعه 2 فروردين 1391برچسب:,ساعت 13:3 توسط مونا| |

 

چه کسی میگوید که من هیچ ندارم ...؟

  من چیزهای با ارزشی دارم ...!

 حنجره ای برای بغض ...
 چشمانی برای گریه ...
 لبهایی برای سکوت ...
 دستهایی برای خالی ماندن...
 پاهایی برای نرفتن ...
 شبهایی بی ستاره ...
 پنجره ای به سوی کوچه بن بست ...
 و وجودی بی پاسخ ...

 

 

 

 

نوشته شده در جمعه 10 فروردين 1391برچسب:,ساعت 12:59 توسط مونا| |

 

 

بعد از مرگم مرا در دورترین غروب خاطراتت هم نخواهی دید...

منی را که هر نفس با یادت اندیشیدم

 و هر لحظه بی آنکه تو بدانی

 برایت آرزوی بهترین ها را کردم...

بعد از مرگم نامم را در ذهنت تداعی نخواهی کرد..

.نامی که برایت بیگانه بود اما در کنارت بود...

.بی آنکه خود خواهان آن باشی...

بعد از مرگم چشمانم را روی کاغذ نخواهی کشید...

چشمانی که همواره به خاطر غم ها و شادی هایت بارانی بود و می درخشید

 هنگام دیدن چشمانت....

بعد از مرگم گرمای دستانم را  حس نخواهی کرد..

.دستانی که روز وشب رو به آسمان برای لبخندت دعا می کردند...

بعد از مرگم صدایم را نخواهی شنید....

صدایی که گرچه از غم پر بود اما شنیده می شد

 تا بگوید

:"دوستت دارم"

بعد از مرگم خوابم را نخواهی دید....

خوابی که شاید دیدنش برای من آرزویم بود

و امید چشم بر هم گذاشتنم....

بعد از مرگم رد پایم را پیدا نخواهی کرد...

رد پایی که همواره سکوت شب را می شکست

تا مطمئن شود تو در آرامش خواهی بود....

بعد از مرگم باغچه ی گل های رزم را نخواهی دید...

.باغچه ی گل رزی که هر روز مزین کننده ی گلدان اتاقت بود...

بعد از مرگم نامه های ناتمامم را نخواهی خواند...

.نامه هایی که سراسر شوق از تو نوشتن بود...

بعد از مرگم تو حتی قبرم را نخواهی شناخت...

.تویی که حتی روی قبرم از تو نوشتم...

.نوشتم:"دوستت دارم"

و

 نوشتم:"تو نیز دوستم بدار"

بعد از مرگم تو در بی خبری خواهی بود....

روزی به خاک بر می گردم

 سال هاست مرده ام و فراموش شده ام...

روزی که ره گذری غریبه

 گردنبندی روی زمین پیدا خواهد کرد که نام تو روی آن حک شده است...

ناگزیر گردنبند را خاک خواهد کرد...

قبر را روی آن قرار خواهد داد...

روی تپه ای که دور از شهر است

 و تو حتی در خیالت هم آن تپه را تصور نخواهی کرد...

آن روز هوا بارانی ست و من می ترسم

 که مبادا تو در جایی باشی که خیس شوی و چتری در دستانت نباشد...

.من که به باران و خیس شدن از آن عادت کرده ام... .

به راستی بعد از مرگم فراموش خواهم شد...

بعد از مرگم  چه کسی

فانوس به دست بر سر قبرم برایم فاتحه می خواند؟


بعد از مرگم چه کسی

با اشک چشمانش غبار بر قبرم را می شوید؟

بعد از مرگم چه کسی

گیتار به دست آوازه رفتنم را می خواند؟

بعد از مرگم چه کسی

برای نبودنم بی تاب و نا آرام میشود؟

بعد از مرگم چه کسی

به یاده سوختن دلم لحظه ای یاد می کند مرا؟

بعد از مرگم چه کسی … ؟!

 

نوشته شده در جمعه 20 اسفند 1390برچسب:,ساعت 12:53 توسط مونا| |

  اگر دنياي ما دنياي سنگ است
 
   بدان سنگيني سنگ هم قشنگ است
 
                                    اگر دنياي ما دنياي درد است
 
                                    بدان عاشق شدن از بحررنج است
 
                                                                   اگر عاشق شدن پس يک گناه است
 
 
                                                                   دل عاشق شکستن صد گناه است

 

 

نوشته شده در جمعه 5 فروردين 1391برچسب:,ساعت 12:48 توسط مونا| |

کاش می گفتی چیست  آنچه از چشم تو تا عمق  وجودم جاریست

چگونه باور کنم نبودنت را، ندیدنت را؟

مگر می توان بود و ندید؟

مگر می توان گذاشت و گذشت؟

مگر می توان احساس را در دل خشکا ند؛  سوزاند؟

چه بی صدا رفتی

چه بی امید رها کردی دل را، آرزو را، حرف را

از بلبلک های باغ سراغت را گرفتم

خبری نداشتند

و خندیدند به حال زار من

که چگونه از نیامدنت، نپرسیدنت و خبر ندادنت، گرفته و نا توانم

آری آنها نیز نفهمیدند که بی تو چگونه سرکنم زندگی راشررم چیره شده ...

 

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 18 اسفند 1390برچسب:,ساعت 21:31 توسط مونا| |

 

اگر به خانه‌ی من آمدی برایم مداد بیاور

مداد سیاه


می‌خواهم روی چهره‌ام خط بکشم تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم


یک ضربدر هم روی قلبم تا به هوس هم نیفتم
!

یک مدادپاک کن بده برای محو لب‌ها


نمی‌خواهم کسی به هوای سرخیشان، سیاهم کند
!

شخم بزنم وجودم را ... بدون این‌ها راحت‌تر به بهشت می‌روم گویا
!

یک تیغ بده، موهایم را از ته بتراشم، سرم هوایی بخورد


و بی‌واسطه کمی بیاندیشم
!

نخ و سوزن هم بده، برای زبانم


می‌خواهم ... بدوزمش ... اینگونه فریادم بی صداتر است
!

قیچی یادت نرود، می‌خواهم هر روز اندیشه‌ هایم را سانسور کنم
!

پودر رختشویی هم لازم دارم برای شستشوی مغزم
!

مغزم را که شستم، پهن کنم روی بند


تا آرمان‌هایم را باد با خود ببرد به آنجایی که عرب نی انداخت
.

می‌دانی که؟ باید واقع‌بین بود
!

صداخفه ‌کن هم اگر گیر آوردی بگیر
!

می‌خواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب،


برچسب فاحشه می‌زنندم

بغضم را در گلو خفه کنم
!

یک کپی از هویتم را هم می‌خواهم


برای وقتی که ...... به قصد ارشاد،


فحش و تحقیر تقدیمم می‌کنند، به یاد بیاورم که کیستم!

ترا به خدا ... اگر جایی دیدی حقی می‌فروختند


برایم بخر ... تا در غذا بریزم


ترجیح می‌دهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم
!

سر آخر اگر پولی برایت ماند


برایم یک پلاکارد بخر به شکل گردنبند،


بیاویزم به گردنم ... و رویش با حروف درشت بنویسم:

 

من یک انسانم

نوشته شده در پنج شنبه 12 بهمن 1390برچسب:,ساعت 21:31 توسط مونا| |

 

خدایا ، حکمت قدم هایی را که برایم بر میداری بر من آشکار کن

تا درهایی را که بسویم می گشایی ، ندانسته نبندم

و درهایی که به رویم میبندی ، به اصرار نگشایم

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 12 بهمن 1390برچسب:,ساعت 21:31 توسط مونا| |

 

سر تا پای‌ خودم‌ را كه‌ خلاصه‌ می‌كنم، می‌شوم‌ قد یك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ كه‌ ممكن‌ بود یك‌ تكه‌

آجر باشد توی‌ دیوار یك‌ خانه، یا یك‌ قلوه‌ سنگ‌ روی‌ شانه‌ یك‌ كوه، یا مشتی‌ سنگ‌ریزه،

 ته ‌ته‌ اقیانوس؛ یا حتی‌ خاك‌ یك‌ گلدان‌ باشد؛ خاك‌ همین‌ گلدان‌ پشت‌ پنجره.

یك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ ممكن‌ است‌ هیچ‌ وقت، هیچ‌ اسمی‌ نداشته‌ باشد و تا همیشه، خاك‌ باقی‌ بماند، فقط‌ خاك.

اما حالا یك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ وجود دارد كه‌ خدا به‌ او اجازه‌ داده‌ نفس‌ بكشد، ببیند، بشنود، بفهمد، جان‌ داشته‌ باشد.

یك‌ مشت‌ خاك‌ كه‌ اجازه‌ دارد عاشق‌ بشود، انتخاب‌ كند، عوض‌ بشود، تغییر كند.

وای، خدای‌ بزرگ!

من‌ چقدر خوشبختم. من‌ همان‌ خاك‌ انتخاب‌ شده‌ هستم. همان‌ خاكی‌ كه‌ با بقیه‌ خاك‌ها فرق‌ می‌كند.

 من‌ آن‌ خاكی‌ هستم‌ كه‌ توی‌ دست‌های‌ خدا ورزیده‌ شده‌ام‌ و خدا از نفسش‌ در آن‌ دمیده.

 من‌ آن‌ خاك‌ قیمتی‌ام. حالا می‌فهمم‌ چرا فرشته‌ها آن‌قدر حسودی شان‌ شد.

اما اگر این‌ خاك، این‌ خاك‌ برگزیده، خاكی‌ كه‌ اسم‌ دارد، قشنگ‌ترین‌ اسم‌ دنیا را، خاكی‌ كه‌ نور چشمی‌ و عزیز دُردانه‌ خداست.

اگر نتواند تغییر كند، اگر عوض‌ نشود، اگر انتخاب‌ نكند، اگر همین‌ طور خاك‌ باقی‌ بماند، اگر آن‌ آخر كه‌ قرار است‌

 

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 12 بهمن 1390برچسب:,ساعت 21:31 توسط مونا| |

 

سر تا پای‌ خودم‌ را كه‌ خلاصه‌ می‌كنم، می‌شوم‌ قد یك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ كه‌ ممكن‌ بود یك‌ تكه‌

آجر باشد توی‌ دیوار یك‌ خانه، یا یك‌ قلوه‌ سنگ‌ روی‌ شانه‌ یك‌ كوه، یا مشتی‌ سنگ‌ریزه،

 ته ‌ته‌ اقیانوس؛ یا حتی‌ خاك‌ یك‌ گلدان‌ باشد؛ خاك‌ همین‌ گلدان‌ پشت‌ پنجره.

یك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ ممكن‌ است‌ هیچ‌ وقت، هیچ‌ اسمی‌ نداشته‌ باشد و تا همیشه، خاك‌ باقی‌ بماند، فقط‌ خاك.

اما حالا یك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ وجود دارد كه‌ خدا به‌ او اجازه‌ داده‌ نفس‌ بكشد، ببیند، بشنود، بفهمد، جان‌ داشته‌ باشد.

یك‌ مشت‌ خاك‌ كه‌ اجازه‌ دارد عاشق‌ بشود، انتخاب‌ كند، عوض‌ بشود، تغییر كند.

وای، خدای‌ بزرگ!

من‌ چقدر خوشبختم. من‌ همان‌ خاك‌ انتخاب‌ شده‌ هستم. همان‌ خاكی‌ كه‌ با بقیه‌ خاك‌ها فرق‌ می‌كند.

 من‌ آن‌ خاكی‌ هستم‌ كه‌ توی‌ دست‌های‌ خدا ورزیده‌ شده‌ام‌ و خدا از نفسش‌ در آن‌ دمیده.

 من‌ آن‌ خاك‌ قیمتی‌ام. حالا می‌فهمم‌ چرا فرشته‌ها آن‌قدر حسودی شان‌ شد.

اما اگر این‌ خاك، این‌ خاك‌ برگزیده، خاكی‌ كه‌ اسم‌ دارد، قشنگ‌ترین‌ اسم‌ دنیا را، خاكی‌ كه‌ نور چشمی‌ و عزیز دُردانه‌ خداست.

اگر نتواند تغییر كند، اگر عوض‌ نشود، اگر انتخاب‌ نكند، اگر همین‌ طور خاك‌ باقی‌ بماند، اگر آن‌ آخر كه‌ قرار است‌

 

نوشته شده در پنج شنبه 12 بهمن 1390برچسب:,ساعت 21:31 توسط مونا| |

سر تا پای‌ خودم‌ را كه‌ خلاصه‌ می‌كنم، می‌شوم‌ قد یك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ كه‌ ممكن‌ بود یك‌ تكه‌

آجر باشد توی‌ دیوار
یك‌ خانه، یا یك‌ قلوه‌ سنگ‌ روی‌ شانه‌ یك‌ كوه، یا مشتی‌ سنگ‌ریزه،

 ته ‌ته‌ اقیانوس؛ یا حتی‌ خاك‌ یك‌ گلدان‌ باشد؛
خاك‌ همین‌ گلدان‌ پشت‌ پنجره.

یك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ ممكن‌ است‌ هیچ‌ وقت، هیچ‌ اسمی‌ نداشته‌ باشد و تا همیشه، خاك‌ باقی‌ بماند، فقط‌ خاك.

اما حالا یك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ وجود دارد كه‌ خدا به‌ او اجازه‌ داده‌ نفس‌ بكشد، ببیند، بشنود، بفهمد، جان‌ داشته‌ باشد.

یك‌ مشت‌ خاك‌ كه‌ اجازه‌ دارد عاشق‌ بشود، انتخاب‌ كند، عوض‌ بشود، تغییر كند.

وای، خدای‌ بزرگ!

من‌ چقدر خوشبختم. من‌ همان‌ خاك‌ انتخاب‌ شده‌ هستم. همان‌ خاكی‌ كه‌ با بقیه‌ خاك‌ها فرق‌ می‌كند.

 من‌ آن‌ خاكی‌ هستم‌ كه‌ توی‌ دست‌های‌ خدا ورزیده‌ شده‌ام‌ و خدا از نفسش‌ در آن‌ دمیده.

 من‌ آن‌ خاك‌ قیمتی‌ام. حالا می‌فهمم‌ چرا فرشته‌ها آن‌قدر حسودی شان‌ شد.

اما اگر این‌ خاك، این‌ خاك‌ برگزیده، خاكی‌ كه‌ اسم‌ دارد، قشنگ‌ترین‌ اسم‌ دنیا را، خاكی‌ كه‌ نور چشمی‌ و عزیز دُردانه‌ خداست.

اگر نتواند تغییر كند، اگر عوض‌ نشود، اگر انتخاب‌ نكند، اگر همین‌ طور خاك‌ باقی‌ بماند، اگر آن‌ آخر كه‌ قرار است‌

نوشته شده در پنج شنبه 12 بهمن 1390برچسب:,ساعت 21:31 توسط مونا| |


Power By: LoxBlog.Com